خواب و خیالی پوچ و خالی ، این زندگانی بود و بگذشت


دوران به ترتیب و توالی، سالی به سال افزود و بگذشت

هر اتفاقی چشمه یی بود ، از هر کناری چشم بگشود


راهی شد و صد جوی و جر شد ، صد جوی و جر ، شد رود و بگذشت

در انتظار عشق بودم ، اوهام رنگینم شتابان


گردونه شد بر گل گذر کرد، دامان من آلود و بگذشت

عمری سرودم یا نوشتم ، این ظلم و این ظلمت نفرسود


بر هر ورق راندم قلم را ، گامی عبث فرسود و بگذشت

اندیشه ام افروخت شمعی، در معبر بادی غضبناک


وان شعلهٔ رقصان چالاک، زد حلقه یی در دود و بگذشت

کردم به راهش گلفشانی، وان شهسوار آرمانی


چین بر جبین ، خشمی ، عتابی ، بر بندگان فرمود و بگذشت

با عمر خود گفتم که دیری ، جان کنده ای ، کنون چه داری


پیش نگاهم مشت خالی ، چون لعنتی بگشود و بگذشت